هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره

هامان هستی مامان

و من در گوش کودکم عاشقانه هایم را به جای اذان نجوا میکنم

من آغاز میشوم  در وهم بستری که طعم هم آغوشی باخدایان را دارد  و باور میشود وجودم از عمق نگاهت  هیچ کس نخواهد فهمید کودک توست که در بطن من  به چهره ام معصومیت اساطیری مینشاند  و تو در تجسم بیقراری های شبانه ام رشد خواهی کرد و من به جرم هرزگی سنگسار نگاه ه های متعصب خواهم شد   من این بار ؛را هرگز زمین نخواهم گذاشت  و دردم را آرام آرام گریه میکنم  در پشت دیوار همان کوچه ای که   که درآن سنگینی نگاهت به من وزن داد   و بغض پریشانی ام قافیه بارانم کرد   هیچ کس نیست بند از این کودک ببرد  &nb...
20 ارديبهشت 1390

و من در گوش کودکم عاشقانه هایم را به جای اذان نجوا میکنم

من آغاز میشوم در وهم بستری که طعم هم آغوشی باخدایان را دارد و باور میشود وجودم از عمق نگاهت هیچ کس نخواهد فهمید کودک توست که در بطن من به چهره ام معصومیت اساطیری مینشاند و تو در تجسم بیقراری های شبانه ام رشد خواهی کرد و من به جرم هرزگی سنگسار نگاه ه های متعصب خواهم شد من این بار ؛را هرگز زمین نخواهم گذاشت و دردم را آرام آرام گریه میکنم در پشت دیوار همان کوچه ای که که درآن سنگینی نگاهت به من وزن داد و بغض پریشانی ام قافیه بارانمکرد هیچ کس نیست بند از این کودک ببرد حتی تو هم نیستی که دستانم رابگیری و من در گوش کودکم عاشقانه هایم را به جای اذان نجوا میکنم تا ای...
20 ارديبهشت 1390

420 روزگی

هامان جان الهی سالها بباری بارون من الهی بمونی و بخندی یکی یکدونه پسرم تنها فرزندم،یگانه دانه ی عمرم لطافتت جاودانه باد ٤٢٠ روزه شدی نازنین پسرم می شمارم تا بدونی شکرگزار لحظه لحظه زندگی کردن با توام خدایا این برکت رو در هیچ مکان و زمانی از کسی دریغ نکن سپاس می گویم تورا ...
19 ارديبهشت 1390

420 روزگی

هامان جان الهی سالها بباری بارون من الهی بمونی و بخندی یکی یکدونه پسرم تنها فرزندم،یگانه دانه ی عمرم لطافتت جاودانه باد ٤٢٠ روزه شدی نازنین پسرم می شمارم تا بدونی شکرگزار لحظه لحظه زندگی کردن با توام خدایا این برکت رو در هیچ مکان و زمانی از کسی دریغ نکن سپاس می گویم تورا ...
19 ارديبهشت 1390

معذرت

سلام به همگی واقعا شرمندم که نتونستم مدتی مطلب بنویسم حسابی سرم شلوغه ولی قول میدم دوباره برگردم از تمام کسانی هم که به من لطف داشتن و برام کامنت گذاشتن خیلی ممنونم. فراموشم نکنید. ...
18 ارديبهشت 1390

معذرت

سلام به همگی واقعا شرمندم کهنتونستم مدتی مطلب بنویسم حسابی سرم شلوغه ولی قول میدم دوباره برگردم از تمام کسانی هم که به من لطف داشتن و برام کامنتگذاشتن خیلی ممنونم. فراموشم نکنید. ...
18 ارديبهشت 1390

عشق پدر و فرزند2

  چند سال پیش در امریکا ٬ پسری خانه پدری را ترک می کند و در شهر   دیگری مشغول عیاشی و خوشگذرانی می شود .این پسر    بعد  از  چند   سال  زندگی  نکبت  بار  بالاخره  از  زندگی  خود  پشیمان  می شود  و   می خواهد به خانه پدرش برگردد .ولی خاطر جمع  نبود  که  پدرش  او   را خواهد پذیرفت .   تصیمیم می گیرد نامه ای به این مضمون به پدرش بنویسد : پدر  جان٬   از گذشته خود پشیمانم و می خواهم در فلان  تاریخ  با  قطاری  که  از &nb...
12 ارديبهشت 1390

عشق پدر و فرزند2

چند سال پیش در امریکا ٬ پسری خانه پدری را ترک می کند و در شهر دیگری مشغول عیاشی و خوشگذرانی می شود .این پسر بعد از چند سال زندگی نکبت باربالاخره از زندگی خود پشیمان می شود و می خواهد به خانه پدرش برگردد .ولی خاطر جمع نبود که پدرش او را خواهد پذیرفت . تصیمیم می گیرد نامه ای به این مضمون به پدرش بنویسد: پدر جان٬ از گذشته خود پشیمانم و می خواهم در فلان تاریخ با قطاری که از کنار خانه مان می گذرد مسافرت کنم ٬ اگر مرا به خانه راه خواهید داد ٬ یک دستمال سفید به درخت کنار خانه آویزان کنید تا با دیدن آن در ایستگاه بعدی پیاده شوم .اگر نه ٬ به مسافرت خود ادامه خواهم د...
12 ارديبهشت 1390

عشق پدر و فرزند1

در پارک شهر ، زنی با یک مرد ، روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت : “پسری که لباس قرمز به تن دارد و از  سرسره بالا می رود پسر من است.” مرد در جواب گفت : “چه پسر زیبایی!” و در ادامه گفت : “او هم پسر من است.” و به کودکی اشاره کرد که داشت تاب بازی می کرد. مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : “تامی ، وقت رفتن است. “ اما تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید گفت : ” بابا ! فقط ? دقیقه دیگه ، باشه ؟ ” مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز صحبت کردند. دقایقی گذشت و پدر دوباره صدا زد : &ldqu...
12 ارديبهشت 1390

عشق پدر و فرزند1

در پارک شهر ، زنی با یک مرد ، روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت : “پسری که لباس قرمز به تن دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است.” مرد در جواب گفت : “چه پسر زیبایی!” و در ادامه گفت : “او هم پسر من است.” و به کودکی اشاره کرد که داشت تاب بازی می کرد. مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : “تامی ، وقت رفتن است. “ اما تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید گفت : ” بابا ! فقط ? دقیقه دیگه ، باشه ؟ ” مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز صحبت کردند. دقایقی گذشت و پدر دوباره صدا زد : “تامی! د...
12 ارديبهشت 1390